۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

گوسفندی که گرگ شد

کی بود یکی نبود دوتا گرگ بودن که توی کمره ی کوهی زندگی میکردن .قدیما اوضاعشون براه بود .مرغی خروسی خرگوشی گیر میومد و سفره شون همیشه پر و پیمون .اما امون از وقتی که شکارچیا اومدن . هر از گاهی صدای تیر میومد و گوشت تنشونو میلرزوند و سوراخ موشو یکی هزار تومن میخریدن. این بود که فکر کردن اینجوری نمیشه.گشتن و گشتن و گشتن تا کنار درختا گوسفندی رو پیدا کردن که دور افتاده بود از گله . با احتیاط جلورفتند .
گرگ اولی - سلام گوسفند جان
گوسفند -بع بع چه سلامی چه علیکی
گرگ دومی - نترس عزیز ما که کاریت نداریم
گوسفند - بع پس واسه چی بع اومدین دور و برم بع بع ؟
گرگ اولی - هیچ چی خسته شده بودیم از تفریح داشتیم قدم میزدیم .
گرگ دومی - تو چکار میکنی با زندگی ؟
گوسفند - بع بع من که زندگیم خیلی گوسفندیه بـع . صب چـــرا ظهر چـــرا شب هم توی آغل لالا.
گرگ اولی - غذات هم که همیشه همینه ؟
گوسفند - بــع آره . همش یکنواختی .نه تفریحی نه هیجانی نه عشقی نه آدرنالینی .
گرگ دومی - آخ آخ اینکه خیلی بده . ما که همش تو هیجانیم .مگه نه ؟
گرگ اولی - پس چی .
گوسفند - بع بع بع راس میگین ؟ میشه منم با خودتون ببرین .دونگمم بهتون میدم .
گرگ دومی با پا کله شو خاروند - فکر نکنم بشه آخه ما گرگیم ، تو گوسفندی . هیشکی از تو نمیترسه که بعد داستان بره تو فازه هیجان !
گرگ اولی - آره بابا کی از یه گوسفند میترسه . اوووووووووه لابد علفــــا !!
گوسفند مغموم و افسرده نگاه گوسفندیی به اونا انداخت و گفت - راس میگین . اما کاری نمیشه کرد ؟
گرگ دومی چشماشو ریز کرد و چینی به ابروهای گرگیش انداخت و گفت - فکر نکنم . فقط یه راه هس که اونم فکر نکنم تو جنم شما گوسفندا پیدا بشه .
گوسفند - بع بع بع بع اون راه چیه ؟ خواهش میکنم . من نمیخوام بع بع گوسفند بمیرم .بـــــــــــــــع
گرگ اولی -باید یاد بگیری مثل ما گرگ بشی ؛ یعنی باید یادت بدیم
گرگ دومی - اینکارم هزینه داره ، پول داری بدی ؟
گوسفند- نع نع پولــم کجا بود؛ ولی بجاش براتون کار میکنم ، هرکاری که بگین . دندوناتونو مسواک میزنم . هرشب ناخناتونو تیز میکنم .تو رو خدا
گرگ دومی - اینا که گفتی خودمونم انجام میدیم ؛ بدرد ما نمیخوره . ولی یه کاری میتونی واسمون بکنی .
گوسفند - چــع چع کاری ؟
گرگ اولی - آخر شب که میشه در آغل رو واسمون از داخل باز کن .

خلاصه گوسفندم قبول کرد و هر شب در آغل رو باز میکرد و گرگا یکی یکی گوسفندا رو میخودن و دلی از عزا در میاوردن .
بعد از یک هفته هم کلاسای آموزشی برای گوسفند گذاشتن و مجبورش کردن تمام جزوه های "گرگ اولیها ،گرگ دومیها و ..." چاپ انتشارات گوسفندچی رو بخونه.
بعد ازونم نوبت دوره های رنجری کمین و شکار شد که گوسفند قصه ی ما همه رو با موفقیت گذروند . کم کم ریختش هم داشت عوض میشد .دور چشماشو سیاه میکرد و سمهاشو بشکل چنگال گرگها میچید .و بجای بــع بــع ، اوووووووووبع اوووووووبع میکرد .شده بود یه شکارچی ماهر و قابل.
یک شب که با گرگها به شکار رفته بود .صدای تیراندازی شکارچیها اومد و گرگها تیز شروع به دویدن کردند. گوسفند راهی رو به اونها نشون داد و گفت .
-اوووبع ازینطرف بیاین و گرگها هم ازونوری رفتن .اما دیگه گوسفندو ندیدن.

گرگ اولی - گوسفند احمق .شانس اوردیم وگرنه شکارچیها امشب مارو با تیر میزدن .
گرگ دومی - آره تا حالا گوسفند به این گوسفندی و خرفتی ندیده بودم .اووووووووووووه

و صدای این زوزه جنگل و کوه رو پر کرد. بعد صدای 2تا تیر اومد و کوه و جنگل ساکت شدند.
نیمه های شب آدمهای شکارچی دور آتیش نشسته بودن و به اتفاق گوسفند داشتن کباب گرگ به نیش میکشیدند. گوشتش یک کم واسه گوسفند سفت اما خوشمزه بود.
گوسفند- اووبع اووبع گرگهای احمق . فکر میکردن من دارم اونارو فراری میدم. تا حالا تو عمرم گرگ به این گوسفندی ندیده بودم .
شکارچی اول -آره خیلی گرگهای احمقی بودند.یعنی گرگی که عقلشو دس یه گوسفند بده باید یک کم مخش پارسنگ بداره .
و همه با هم خندیدند. آخرای نیمه شب گوسفند خمیازه ای کشید و گفت :
گوسفند - اوووووبع اووووووووبع منکه سیر شدم .شما چطور ؟ و کش و قوسی به بدنش داد.
یه دفعه کارد تیز یکی از شکارچیا گلوشو عین پنیر برید.
شکارچی دوم - ما هنوز سیر نشدیم .
گوسفند با چشمای گوسفندیش یه نگاه معصومانه ای کرد و گفت آخه چـــــــرا بــع ؟ مگه من دوستتون نبودم .نـــــع ؟
شکارچی دومی - گوسفندی که فکر کنه ریختش که عوض شد دیگه گوسفند نیست و گرگه باس خیلی گوسفند باشه . مام دوس احمق نمیخوایم .

اینجوری شد که فرداشب هم شکارچیای قصه ی ما کباب قفقازی یه لا گرگ یه لا گوسفند خوردند و حالشو بردن .

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی