سایه های خیال
بسمت خونه میروندم .ذهنم داشت برای خودش قصه میگفت و با کلمات بازی میکرد .
یعنی تا کی میخوای به این بازی ادامه بدی ؟ هرچی باید تو این مدت فهمیده باشی دیگه فهمیدی. اینقدر احمق نباش
نه ممکنه همیشه اینجور نباشه . نمیدونم شاید یه دفعه ی دیگه ..
احمق . خیالبافی نکن . دفه ی دیگه ای نیست . این تنها فرصتیه که میتونی گیر بیاری.
برو ولم کن تو هم با اونایی . همش حرف اونارو میزنی .
من ؟ هه هه .اینو میگی که خودتو راحت کنی وگرنه میدونی که اینجور نیست .
چراغ قرمز شده بود و من منتظر سبز شدن ماندم .
خوب که چی ؟ آخرش چکار میخوای بکنی ؟ الان میرسیم .
میدونم.
همیشه میگی میدونم اما هیچ چیو نمیدونی .
خوب تو اینقدر به پروپاچه ام نپبچ .کلافه ام کردی.
من کلافه ات کردم ؟ تو همه ی زندگیت کلافه بودی .حالام که یه فرصت گیر اومده میترسی بری جلو.
من نمیترسم .اما..
آره اما.. . بازم شروع کن دیگه .هی سفسطه هی چرت و پرت .منو دیگه نمیتونی گول بزنی.
اوهوی گاریچی . خوابت برده ؟ برو دیگه .
پا گذاشتم روی گاز و از چهار راه رد شدم.
تو همش میگی اون اونا . اونا خوابن .اونا خیالن .باهرکی راجه به اونا صحبت کنم بهم میخنده. بغیر از تو.
هه هه .خوابن ؟ خیالن ؟ زخمهای روی پا و پشت کمرتو دیدی ؟ دارند روز بروز بیشتر و بدتر میشن . دکتر که رفتی ؟
آره.
خوب چرا جرات نکردی چیزی بهش بگی ؟
چی بهش بگم ؟ خیالات ؟ تو چرا اینقر میخوای بهم ثابت کنی زخمها مال اوناس .یادته چند وقت پیش توی خیابون ماشین بهم زد ؟
خوب که چی ؟
اونموقع هم زخمی شدم خوب .
آره ولی این زخما با اونا فرق میکنن .
حالا حرف حسابت چیه ؟ خودت خوب میدونی که اونا فقط توی خیال من هستند.
اشتباه تو همینجاست.
چه اشتباهی ؟ میدونی که هیچوقت توی دفتر یا توی خیابون یا هرجای عمومی دیگه ای ندیدمشون .
میدونم ولی این مال موقعی بود که اونا از حال و روزت بیخبر نبودند. اما حالا دیگه میدونن.کافیه یه روزنه پیدا کنن .اونوقت دیگه ...
ولم کن .اینقدر شعر نگو . داری دیونه ام میکنی.
کارگر سرایدار درب پارکینگ رو باز کرد .دستی برایش تکان دادم .
آقای مهندس یه رضی داشتم .
بگو اسماعیل
این آقای فریدی امشب مهمان دارند .میشه شما ماشین رو تو اون خط آخر پارک کنید .
باشه . اشکالی نداره.
ماشین رو به انتهای پارکینگ بردم .درها رو قفل کردم و به طرف آسانسور راه افتادم .
اسماعیل
بله آقای مهندس ؟
میگم ...
بهش نگو احمق . بهش نگو.
میگم این چند روزه کسی دنبال من نیومده ؟
دیوونه الان اونا میفهمن .
یا از تو آپارتمان من سرو صدایی نشنیدی ؟
از آپارتمان شما ؟ نه آقای مهندس .فقط این همسایه تون میگفت اگه میشه شبها صدای تلویزیونتون رو کم کنید .مثل اینکه خیلی بلنده.
ای ابله آخرش کار خودتو کردی .
باشه دستت درد نکنه .آسانسور پایین امده بود .دکمه ی 16 رو فشار دادم و بالا رفتیم .
حالا دیدی هیچکس نیومده .موقعی هم که من نیستم صدایی نیست .دیدی همه اش خیالاته .
آره خیالاته .فکر نمیکردم اینقدر ساده باشی.
از پشت در شیشه ای آپارتمان سایه هایی رو دیدم .
آهای کسی اونجاست ؟
صدایی نمیومد.کلید رو چرخوندم و در باز شد.
چراغها رروشن کردم و در رو بستم .یه چیزی ته دلم میگفت اونا اونجان .منتظر من هستند.
روزنامه ها و کتم رو روی مبل انداختم .
دیدی گفتم چیزی نیست . ببین همه چیز مثل همیشه است.
آره .بدیشم همینه همه چی مثه همیشه س .اونا چیزی رو دس نمیزنن.میدونی اونا..
اونا چی ؟
اونا فقط من و تو رو میخوان . ما رو میخوان .به هیچ چیز دس نمیزنن.
دوباره باز شروع نکن .الان یه چایی دبش دم میکنم و بعدشم که امشب فیلم سینمایی داره .فیلم قشنگیه .میشینیم فیلمو نگاه میکنیم.
آره میشینیم فیلمو نگاه میکنیم .
اونا اون سوراخو بزرگترش کردن . اونا اومدن تو. بوشونو حس میکنم.
دیونه تو آخرش من و خودت رو با هم میفرستی تیمارستان.اونایی تو کار نیست.
صدای زنگ تلفن از جا پروندم .
بله ؟
مهندس ....
بفرمایید.
تلویزیون که قول داده بودیم فرستادم بیارند خدمتتون . ببخشید یک هفته تاخیر خورد جنسمون تو گمرک ....
الــــو ؟ الـــو ؟ الـــو ؟ مهندس ، مهندس ؟
گوشی از دستم افتاد .
تو راس میگفتی . اونا اینجان.
دیگه دیر شده .
حالا چکار کنیم ؟
دیگه نمیتونیم کاری بکنیم .اونا اومدن تو. حالا دیگه روزام میبینمشون.
سایه ها رو دیدم که مثل مه غلیظی به طرف ما میومدن .زخمهام شروع به خونریزی کردند.
0 نظر:
ارسال یک نظر
اشتراک در نظرات پیام [Atom]
<< صفحهٔ اصلی