۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

مرد بقال ازمن پرسید چندمن خربزه میخواهی -گفتم دل خوش سیری چند؟

کلا از دیروز حالم خیلی گرفته بود و دل خوشی نداشتم . سر شب هم هرچی پای این خراب شده نشستم و پیغام دادم که بابا :
منم من میهمان هرشبت لولی وش مغموم
منم من سنگ تیپا خورده ی رنجور
هیشکی بلا نسبت شما محل سگ بهمون نگذاشت . زنگ زدم به پسرخاله ام صفا که معرف حضورتون هست .
گوشی رو برداشت .
- هــا ؟ سلام . چــه مرگته ؟
- کثافت ،چه مرگته چیه؟ مثه آدم نمیتونی حرف بزنی خبر مرگت ؟ یعنی ناسلامتی استادی. خاک تو سر شاگردایی که پیش تو درس یاد میگیرن.
- ببخش شاهین ، چیه عزیزم ؟
- هیچی ، امشب خیلی تنهام. تو هم تنهایی ؟
-آره بابا مهمون ندارم
- حال کردم امشب بیام پیشت صفا بکنم
- کثافت دیدی تو خودت آدم نیستی. حالا هر وقت خبرت خواست بیادهله هوله بخر هیچی موجود نداریم .
شال و کلاه کردم رفتم پیش بقال محله مون خربزه های خوبی داشت . رد نگاهمو گرفت. به قیمتها نگاه میکردم .
مرد بقال از من پرسید چند من خربزه میخواهی ؟
گفتم دل خوش سیـــری چند ؟
گفت سیری دو و سیصد. گفتم سه سیر بده . ربع کیلو هم تخمه ژابنی.
چند تا هم احمدی... با طعمای مختلف گرفتم ریختم تو پلاستیک و یا علی از تو مدد.
صفا اهل گیتاره . یعنی استاد گیتاره . نه تنها اینجا تو ولایت خودمون تو کشور هم اسمش بلنده ول من اسمش به ....مم نیس . در رو باز کرد . یه نگاه بهش کردم . گیتار اسپانیش ، دسش ، شورت گرده پا هم پاش . ترکیب عجیبی بود از سنت و مدرنیسم ..
رفتم تو و هله هوله ها رو ریختم رو میز .جاتون خالی خیلی خوش گذشت ، اون هی فلامینگو میزد منم هی دسمال کاغذی میچپوندم تو گوشام . بعدشم یه مشت کتاب جدید ریخت وسط . منم تخمــه ها رو رو کردم . اونارم ریختیم وسط . تا نزدیکیای صبح هی با کتابا و تخمامون (ببخشید تخمه هامون ) بازی بازی کردیم و دلخوشیا رو که مونده بودن زیر دندونا مزه مزه. اونوقت توی از خدا بیخبر هی بگو تو کشورمون تفریحات سالم نیس . اکـــه ی روتو برم .






*رونوشت یک به یک

برچسب‌ها:

0 نظر:

ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]

<< صفحهٔ اصلی